به گزارش شهرآرانیوز مادر و پسر، زندگی معمول رو به راهی داشتند. بعد از مرگ پدر، حالا محسن کسی بیشتر از یک پسر نوجوان برای مادر و باقی اعضای خانواده بود. گاه چنان مردانه در تکاپوی غم نان بود که گویی در این دنیا هیچ کار مهم دیگری ندارد و گاه چنان شاعرانه، نهال نازک نارنج را در باغچه خانه کوچک و قدیمی شان میکاشت که انگار همین دیروز از تقابل با عشق بازگشته است. محسن، تکیه گاه قامت لرزان مادری بود که آن ایام هنوز خمیده نشده بود. هنوز سوی چشم هایش خیره به در خانه، از رمق نیفتاده بود.
همه چیز خیلی معمولی بود تا اینکه خبر رسید جنگ شده. آن زمان محسن هجده سال داشت. آمد نشست کنار مادر، سر به زیر و دل نگران گفت: میخواهم بروم جبهه، خدمت سربازی. مادرش هم عین باقی مادرها، انگار که دستهای زن توی دلش رختهای خون آلود رزمندهها را چنگ بزنند، بی معطلی گفته بود: خانه ما مرد ندارد. نرو. من تنها میشوم.
محسن، اما درست مانند باقی هم محلهای هایش، پای رفتن داشت و پیش از آنکه رضایت مادر را گرفته باشد، بند پوتین هایش را سفت کرده بود و دم رفتن، بی آنکه دلش تاب تماشای چشمهای نگران مادر را داشته باشد، بی خداحافظی رفته بود. مادر مانده بود و سربالایی تند چشم انتظاری. روزها به بی خبری گذشت و شبها به دل نگرانی تا آنکه زمزمهها در کوچههای خاکی خیرآباد فسا، خبر از شهادت یکی از جوانان روستا میداد. مادرها یک به یک، بیدهای مجنون آسیمه سری بودند که باد از روی باروتها میگذشت و به صورت تب دارشان میوزید. خسرو، یکی از هم سفریهای محسن، شهید شده بود.
محسن، نجیبانه پای گوش مادرش زمزمه کرده بود: کاش جان ما هم برود پیش خسرو. بار آخری که محسن مهیای رفتن میشد، مادر پرسیده بود: این بار کدام منطقه میروید؟ برای کدام عملیات؟ گفته بود: کربلای ۴.
-یعنی میروی زیارت امام حسین (ع)؟
-بله مادر، همه آنجا به زیارت امام حسین (ع) میروند؛
و بعد بند کوله اش را سفت کرده بود و آخرین بوسه را از میان چروکهای پیشانی مادر گرفته بود. محسن رفت. هوا سرد بود. دی سال ۱۳۶۵، آخرین زمستانی بود که مادر، از چشمهای روشن محسن، برای شبهای تاریک و طولانیِ پس از او، وام میگرفت. عملیات کربلای ۴، شبیخون عراقیهایی بود که به واسطه رادارهای آمریکایی ها، از زمان و محورهای عملیات ایرانیها باخبر شده بودند.
به این ترتیب بیشتر نیروهای ایرانی هرگز موفق نشدند از اروند عبور کنند تا به کارون برسند. قایق محسن که او هدایتش را بر عهده داشت، یکی از دهها قایقی بود که در اروند، طعمه آرپی جیهای بعثیها شد و پس از اصابت، به قعر اروند فرو رفته بود و دیگر نه اثری از قایق بود و نه اثری از قایق ران. خبر، تلخ و ویرانگر بود. کسی باید به مادر محسن خبر میداد که پسرت در میان شعله ها، غرق شده است، اما پیکری برای وداع نیست. بنیاد شهید، پیشنهاد قبر نمادین میداد و مادر، امیدوارانه تمام کوچهها و ادارهها را جوریده بود تا ردی از محسن بیابد.
برای مادر، شهادت شاهدان، دلیل محکمی بر باور پرواز جگرگوشه اش نبود. او کفن میخواست. گریه بالای سر قبر خالی، باری از سینه پر دردش برنمی داشت. حتی وقتی خانواده دختری که چادر و چارقد و نشان انگشتری محسن را پس از خبر شهادت پس فرستادند، باز هم قبول نکرد همه چیز تمام شده است. او هر روز به نهال نازک نارنج آب میداد و هر شب به اتاق سرد محسن که هنوز رخت خوابش دست نخورده گوشه اتاق افتاده بود، سر میزد.
موتور قدیمی یاماها، دیگهای روحی که با پول خودش خریده بود برای بساط نذری و عروسی، قاب عکس ها، لباس ها...، همه و همه، آخرین نخ اتصال او به خاطرات محسن بود، اما واقعیت آن جایی بر سر مادر، مثل پُتک پایین آمد که از قول یکی از آشنایان به طعنه شنیده بود که چقدر این در و آن در میزنی؟
محسن افتاد توی دریا، خوراک ماهیها شد. حالا دیگر اندوه فروخورده مادر، به خشم و غمی توأمان بدل شده بود که پس از آن، دیگر هرگز به ماهی لب نزد: «اگه ماهی طلا بشه نه میخورم نه نگاش میکنم، بچهامرو ماهیا خوردن من ماهی بخورم؟» حالا ۳۷ سال گذشته است و مادر محسن، هنوز هرکجا میرود خیلی زودتر از دیگران به خانه برمی گردد مبادا محسن برگردد و پشت در بماند.
مستند «چشمبهراه»، اثر اسماعیل اکسیریفرد درباره شهید جاویدی تولید شده است. این اثر سال ۱۳۹۸ موفق شد تا در بخش مستند کوتاه جشنواره مستند، رتبه نخست را از نگاه مردم به خود اختصاص دهد. این مستند، به چند ساعت از زندگی مادر شهید جاویدالاثر، محسن جاویدی از اهالی روستای خیرآباد فسا میپردازد که پیکر او پس از عملیات کربلای ۴ در اروندرود ناپدید شده و هنوز به آغوش مادر چشمانتظارش بازنگشته است. بریدهای از این مستند، مدتی در شبکههای اجتماعی بارها بازنشر شد و بسیاری از هنرمندان در صفحات شخصی خود آن را انتشار دادند. کد را اسکن کنید و بخشهایی از این مستند را ببینید.